نفس های سرد

بسم الله
بهشت زهرا یواش یواش شلوغ شده بود این ور اون ور چادر زده بودن پیکنیکی ها روشن ...برنج و خورشت در حال ابکش و جا افتادن بود...نمیدونم داستان چی بود ولی هر چی بود کسی گشنه نمیموند...
سالگرد امام هم شده مثل 13 بدر..هر سال پر شکوه تر برگزار میشه...
طرف اومد کنار ایستگاه صلواتی شربت گرفت داشت می رفت فوش خارو خاشاک داد به اول اخر بزرگان و رفت...
اون یکی تو قبر های نزدیک حرم دست دختره مردمو گرفته داره میبره ....(احتمالا دنبال قبر میگشتن)
میری تالار اندیشه...هن هن میکنی در میزنی بیرون نمیاد طرف...میاد بیرون باید مواظب باشی سوزن سرنگ تو پات نره...
یه عده آدم میبینی دارن مثل سرعت نور میدوئن...یه خورده زوم میکنی میبینی دنبال یه بنده خدا کردن که داره ساندیس کیک میده...
تو چمن بلوار بچه لوتی ها دارن ذغال میزارن تو گردون...
یه عده ای هم هستن حالا واسه رفع تکلیف یه فاتحه هم میفرستن...فاتحه هم همونجا میشد بفرستی که...
پس فردا بچه بزرگ میشه به بابا میگه یه بار دیگه یه بار دیگه...یه بار دیگه بریم حرم امام...اخه خیلی خوش میگذره...
نماز میشه تموم میشه...و همچنان این داستان ادامه دارد تا وقتی داد بزنه راننده اوتوبوس بگه پیکنیک تموم شد...
میگی نه میگم غلط کردی...
اینم از این...
تا تجدید میثاق آینده خدا بزرگ است...
یا محمد و علی
پرچم...چی بگم والا
ذکر اخر فراموش نشه....
ارسال شده در توسط افشین کیا